
دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد با برپایی مراسمی با عنوان «سنگربان» و با حضور خانواده سردار شهید برونسی، از سعید عاکف نویسنده پرتیراژترین کتاب دفاع مقدس (خاکهای نرم کوشک) به پاس فعالیتهای پژوهشی، نگارش بیش از 10 عنوان کتاب، فعالیتهای مردمی و ایجاد مجموعه ای مستقل و موفق در حوزه نشر فرهنگ دفاع مقدس، در سیام شهریور تقدیر کرد. متنی که در ادامه میبینید گزیده ای از سخنان ایراد شده در این مراسم است.
گریز از دفاع مقدس تهرانی
مجری: معمولاً نهادهای دولتی هستند که دفاع مقدس را گرامی میدارند. ما سعی کردیم فضا مردمیتر باشد. یکی از مهمترین برکات مدل کاری آقای عاکف و امثال ایشان خارج شدن انحصار فرهنگ و هنر ادبیات دفاع مقدس از دست دولتیها و به تبع آن از دست تهرانیها یا شهریهاست. حتی رهبر انقلاب هم به مشکلی با عنوان دفاع مقدس تهرانی اشاره کردهاند. یعنی فیلمهای دفاع مقدس، بزرگداشتهای شهدا و... در فضای تهران انجام میگیرد یا اکثر فیلمهای دفاع مقدس به عملیاتهایی میپردازد که لشکرها و بچههای تهران در آن دخیل بودند. کتابهای خوبی که در این حوزه نوشته شده نیز محدود به تهران است یا تهرانیها نوشتهاند.
دفاع مقدس را مردم اداره کردند ولی متأسفانه روایاتش طی دو دهه دست دولتیها است. قصد نداریم حمله کنیم به نهادهای دولتی. دولت وظایفی دارد و باید مثلاً زمینهسازی کند. نقدهایی هم به جمعهای حزباللهی و مذهبی و مردمی وارد است که فکر کردند دولت مسئول این کار است و بزرگداشت میگذارد و تولید محصول میکند و این فرهنگ را رواج میدهد. ما نمیخواهیم انفعالی عمل کنیم. با این بزرگداشتها میخواهیم الگوهای مثبت را نشان بدهیم. همه جای دنیا اینجوری است. دوستی دارم که دکترای اقتصاد دارد. میگوید همه جای دنیا بعد از جنگ یک جهش اقتصادی دارند، به خاطر اینکه مردم به فشاری که طی جنگ تحمل کردهاند عادت میکنند؛ مثل ژاپن و آلمان؛ اما در کشور ما برعکس شد. همه جا متولی این فرهنگ را از آدمهایی که جنگیدند انتخاب میکنند.
در جایی که کار خوب و مثبت داریم بچههایی که عجین شده بودند با فرهنگ دفاع مقدس، انجامش دادند. جاهایی که از اتاق کنترل هدایت شده، به قول آقا ویترینی است. ایشان اخیراً گفتند که فرهنگ را نمیشود ویترینی برگزار کرد. خدا را شکر رویشهایی در حال شکل گرفتن است. مردم فهمیدند که از دولتیها در جهت گسترش این فرهنگ باید قطع امید کرد. باید کار دست خود مردم باشد. غربیها میگویند N.G.O و تشکل. کلمه بهترش برای ما میشود کار بسیجی. به کسی که در این فضا نبوده و میخواهد کار کارمندی یا به قول دوستان کارتمندی، بکند امیدی نیست. او میخواهد حقوقش را بگیرد، ساعتش را بزند، مراسمی هم برگزار کند. در این روش به یک سری نمادهای خاص و کارهای دکوری و ویترینی بسنده میشود و یک جنگ عظیم که از بزرگترین جنگهای حق و باطل در طول تاریخ بوده است را با این کارهای محدود، کوچک میکنند.
در روایت جنگ خیلی تقیه می کنیم
علیرضا دلبریان (راوی دفاع مقدس): خیلی حرف دارم برای این قبیل برنامهها. الان مثل شب عملیات میماند که میبایست بچهها با لباس غواصی بزنند به اروند. تطبیقش با الان یعنی اینکه بزنید به تاریکیهای جهالتی که هست و بدعتها را بشکنید. ما در صحبتها و روایتگریهایمان خیلی تقیه میکنیم. خیلی از رفیقان و همسنگران ما در این قضیه کوتاهی کردند. جنگ را آن طور که اتفاق افتاد نخواستند یا نتوانستند نشان دهند. نتوانستنش تقیه است. چرا نخواستند جنگ را معرفی کنند؟ چون لازمهاش پیاده شدن از ماشین مدل بالاست، کنار رفتن از پشت میز است، قطع شدن اضافه کاریهاست، دیگر نمیتوانم به سرباز بگویم برای منزلم سبزی بخرد. دیگر نمیشود اینجور زندگی کرد.
هر کس میخواهد برای شهدا کار کند باید مثل شهدا باشد. لااقل عطر شهدا را داشته باشد. لااقل با توسل به شهدا راه بیافتید. برادران عزیز! جبهه ما مملو از مظلومیت بود. هم در دل جنگ نامردی بود هم الان. این جوان اگر بداند بچههای جنگ با چه مظلومیتی جنگیدند و با چه بیمهری رفتند، نگاهش عوض میشود. باور کنید جبهه ما اگر خوب معرفی شود، همه شیفتهاش میشوند.
آن دنیا من و شما را می زنند و می پرسند کتاب های این شهدا را خواندی یا نه؟ می زنند و می پرسند کتاب هایشان را خریدی یا نه؟ موقع خریدن کتاب که می رسد هی به پشت و روی کتاب نگاه می کنیم و با قیمتش کلنجار می رویم!
چندین بار آقای عاکف را سر مزار شهید برونسی دیدم. الان هم از منزل شهید برونسی میآیم. کاروانی را برده بودند منزل ایشان. وقتی من سی دی صحبتهای همسر شهید برونسی را دیدم که چگونه صادقانه صحبت میکرد به خواهرهایی که آن جا بودند گفتم نمیخواهد خیلی خودتان را به زمین و آسمان بزنید که میخواهیم به حضرت زهرا برسیم. آیا همسر یک شهید که در مسیر آرمانهای شهید راه میرود برای شما الگو نیست؟ همسر جانباز سرافرازان که سی سال است جانباز شیمیاییاش را تر و خشک میکند برای شما الگو نیست.
سفیدپوست ها فقط تا اهواز آمدند
به قول آقای رحیم پور، جنگ ما چند تیپ آدم داشت؛ سفیدپوست، سیاه پوست و سرخ پوست. یک عده به اهواز آمدند ولی به حضرت عباس به جبهه نیامدند، به جزیره مجنون نیامدند، اما برای خودشان سابقه جبهه زدند. وقتی هم برگشتند برای مردم قیافه گرفتند. اعمال انسان میگوید که گذشتهاش چگونه بود. باید پرسید آقا الان چه کار میکنی؟! الان چگونه زندگی میکنی؟ عدهای هشت سال جنگ در پادگان ۹۲ زرهی زیر کولر خوابیدند. وقتی هم برگشتند دیدند از دنیا عقب افتادند. جهشی جبران کردند. جوان امروز باید اینها را بداند. چرا جنگ زیر سؤال میرود؟ برای اینکه آن جوان اینها را به عنوان رزمنده میبیند و میشناسد. فرهنگ دفاع مقدس با این کارها زیر سؤال میرود. با جنگ ما در حق جنگ ما دارد نامردی میشود.
مساله شخص آقای عاکف نیست. ان شاء الله ایشان عاقبت به خیر بشوند و تا آخر در این مسیر بمانند. اما تمجید از امثال آقای عاکف تکریم فرهنگی است که امثال ایشان را پرورانده. به جمع اندک خودتان نگاه نکنید. جنگ ما همین جوری رفت جلو. باید برای خدا کار کنید حتی اگر یک نفر باشید. اینکه میگویند با یک گل بهار نمیشود یا یک دست صدا ندارد حرف بیهودهای است. سال شصت در جهاد سازندگی بودم. یک جیب داشتیم که زمان شاه از اداره کشاورزی و اداره برق غنیمت گرفته بودیم. با بچهها خواستیم برویم جبهه. همان را بنزین زده بودیم و هل داده بودیم تا روشن شد و با همان رفتیم جبهه. این گونه نبود که به کسی که جبهه میرود اسلحه و تجهیزات بدهند. بیست نفر از بچه ها میخواستند بروند جبهه. از کاشمر نان و فانوس و شیشه آب آبلیمو و پوتین و لباس برداشتند. فقط گفتند اسلحه به شما میدهیم. با دو تا جیپ رفتند جبهه. بچههای سپاه از کاشمر با یک M1 و ژ۳، سوار مینیبوس میشدند و در خط سوسنگرد میجنگیدند.
حسین خرازی چگونه رفت جنگ؟ با چند تا جوان و با یک اتوبوس از اصفهان راه افتاده بود. گفت عراقیها حمله کردند، بیایید با هم برویم. نه سازمان رزمی بود و نه امکاناتی و نه تشکیلاتی. همینجوری به طرف آبادان و دارخوین میرود. یک نفر را میبیند که کنار چادر با لباس پرستاری ایستاده. از آنها میپرسد کجا میروید؟ میگویند جبهه. میگوید جبهه همینجاست. جلوتر نروند که آمبولانس ما را عراقیها گرفتند. حسین خرازی همان جا پیاده میشود و میایستد و همان جا میشود «خط شیر». تا عملیات فرماندهی کل قوا -بعد از بنیصدر- جلو آبادان میایستند. بعد کمکم میشود فرمانده گروهان. بعد میشود فرمانده گردان. بچههای اصفهان که به جبهه میآیند میگویند تجربه خرازی از همه بیشتر است و تیپ امام حسین تشکیل میشود. ایشان هم میشود فرمانده. در طلائیه دست حسین خرازی قطع میشود و میماند تا عملیات کربلای ۵ که با یک دست، لشکر را هدایت میکند و شهید میشود. همان زمان هم آقایان در تهران مینشستند. زمان تندگویان خط ما مشخص نبود که وزیر نفت ما را اسیر کردند. چند ماه از جنگ گذشته است! کجایند فرمانده نظامی؟ کجایند برادران؟! باید مظلومیت بچههای جنگ را بگوئیم. جعبه سیاه جنگ الان باید تفسیر شود. با این جریان فتنههای اخیر باید بگوییم بعضیها در جبهه چه کار کردند؟ اما بچهها رفتند و ایستادند.
اثرات کمپوت حرام
مسیر شهدا معامله با امام حسین است. این مسیر کمال الهی را جلو بروید. ما راه دیگری نداریم. باید مظلومیت جنگ را به این جوانها بگوییم جوانی در شلمچه از من پرسید آقای دلبریان، اینها که میگویند شما رفتید و زدید و بستید و پدر عراقیها را درآوردید! میگویند تا دو کیلومتری بصره این قدر اسیر گرفتید، شما که دائم عراق را در این هشت سال زدید. گفتم بیا تا برایت بگویم که ما چقدر در جنگ خوردیم؟ چرا باید روی پیروزی ها اینقدر تمرکز کنیم. اگر زدن بود، خوردن هم بود. سلیقه نداشیم بگوییم ما ۸ سال در جنگ مقاومت کردیم. امروز هم باید مقاومت کنیم. مهم ایستادن است. آن هم از سوی کسانی که بی نام و نشاناند.
بسیجیها و مردمی که راه افتادند و به جنگ آمدند و در درگیریهای آبادان و جریان ردشدن عراقیها از بهمنشیر در کوی ذوالفقاریه به شهادت رسیدند، پلاک نداشتند. آن زمان پلاکی نبود. میگفتند جنازه این جوان را چه کار کنیم؟! مادرش کیست؟! پدرش کیست؟! معلوم نبود. بنابراین در همان آبادان به خاک سپردند. این مظلومیتها را بگویید و پلهپله جلو بروید. بگویید فرمانده گردان ما تا وقتی به جبهه میرفت، فرمانده گردان بود اما وقتی به شهر میآمد هیچکاره بود. یک نوبت وقتی اعزام میشدیم به جبهه در قطار اکسپرس چهار تخته درجه یک ما را سوار کردند. من تا آخر جنگ دیگر همچین قطاری ندیدم. هر وقت با برگه میرفتیم ایستگاه راه آهن میگفتیم آقا میخواهیم برویم جبهه. نگاهی به ما میکرد. اگر برگه مرخصیمان تاریخ گذشته نبود، پشتش مهر میزد و مینوشت واگن فلان، ساعت فلان. می نوشت قطار درجه سه. گفتم یک بار هم به ما درجه یک بده! گفت باباجان! شما برادران جبهه راحتطلب نباشین! شما که سختکوش هستید! شما که میخواهید به بهشت بروید، شما که میخواهید شهید شوید، ترکش بخورید، بروید قطار سه. میرفتیم به قطار چوبی سوار میشدیم. الان هر کدام از شما اگر سوارش شوید از پنجره خودتان را پرت میکنید بیرون. ترجیح میدهید پیاده روی ریل بروید. هوا سرد میشد. نصفههای شب میلرزیدم. میرفتم پیش مأمور و میگفتم بخاریهاش را روشن نمیکنید؟ میگفت بابا! شما بچههای جبهه چقدر راحت طلبید!
نصفههای شب از خط بیسیم زدند که دلبریان زود چند داس بگیر ما میخواهیم نیها را درو کنیم. «هاورکرافت» نخواستیم، سیستم نیزن که عراقیها داشتند و نیها را همین جور میبرید و آبراه درست میکرد، نخواستیم. داس خواستیم. گفتند اگر داس نداشتند برو از اهواز بخر و برای ما بیاور. میخواهیم در آبراهها مینکاری کنیم. آمدم لشکر ۹۲ زرهی اهواز. به سمت کانتینر لجستیک رفتم. در زدم. مسئولش بلند شد و گفت برای چه من را از خواب بیدار کردی؟ کلی غرغر کرد. بچههای ما جلو خط دارند تکهتکه میشوند این آقا میگفت برای چه من را از خواب بیدار کردی؟ چراغ قوه را برداشت و با زیرپوش آمد بیرون. بلوزش را پوشید اما دندان قروچه میکرد. اینها را که بگوئیم میفهمید که شهدا چقدر مظلوماند. چقدر در جبهه اسلام نفهم و بی شعور داشتیم. بس که کمپوت حرام خورده بودند. میرفتم تن ماهی بگیرم، میگفتند لوبیا بخورید، بادمجون ببرید. میگفتم در نامه نوشته تن ماهی. در میمک به بچههای تخریب آمبولانس نمیدادند میگفتم بچهها میخواهند مینکاری بروند اگر یک اتفاقی بیفتد برایشان آمبولانس باید باشد. میگفتند شما بیسیم بزنید، آمبولانس میفرستیم! وانت که هست بچههای زخمی را بیندازید داخل وانت و بیاورید!
غنیمت، آن هم از خودیها
در عملیات میمک، عاشورای سال۶۳ در صالح آباد ایلام بچهها شبها مینکاری میکردند. وقتی میرفتیم خط برای مینکاری آمبولانس نمیدادند. یک بار دیدیم یک نیسان پاترول سفید یخچالی پایین تپهها مانده و اطرافش دارد پیوسته گلوله میخورد. محمد خلیلنژاد که الان جانباز است از عقب تویوتا پرید پایین و گفت میروم آن ماشین را بیارم. گفتم محمد خطرناک است. خیلی شجاع بود. گفت میخواهم بچهها راحت باشند. زیر همان آتش پیاده شد و رفت کنار پاترول نشست. ما رفتیم خط. وقتی برگشتیم دیدیم محمد ماشین را آورده. نمیدانم پاترول از گروه صداوسیما بود یا گروه دیگری. به هرحال متعلق به سفید پوستها بود. آمده بودند جبهه اما راه را گم کرده بودند. ماشین سپاه هم میآمد قرارگاه تاکتیکی. وقتی گلوله میخورد به اطراف ماشین، سریع پیاده میشوند و ماشین را میگذارند و در میروند. محمد خلیل نژاد در قرارگاه تاکتیکی ماشین را سریع گلمالی کرد. شبها که میخواستیم برویم خط، صندلیهای ماشین را برداشت و گفت بچهها آمبولانس آماده است. هر کس مجروح شود! من میرسانمش صالح آباد. ما فقط از عراقی ها غنیمت نمیگرفتیم. توی جبهه خودی از این سفید پوست ها غنیمت میگرفتیم! امکانات که نمیدادند.
میگفتم بچههای ما آسایشگاه درست کردند موکت لازم داریم. با پول و زحمت خودشان ایرانیت خریدند. با گل و آجرهایی که از ۹۲ زرهی اهواز عقب تویوتا میریختند یک آسایشگاه بزرگ زدند. جای خودمان را خودمان درست میکردیم! مجروح خودمان را خودمان میآوردیم عقب! آموزش با خودمان بود! خط را خودمان میشکستیم! خودمان همه کار میکردیم!
تدارکات در جبهه «ندارکات» بود. میگفتی سلام علیکم. میگفت نداریم. گفتم حاج آقا ما چیزی نگفتیم، عرض کردیم سلام. میگفت خب بالاخره نداریم. میگفتم چیزی نمیخواهم. میگفت نداریم برادرجان! چه بخواهی چه نخواهی نداریم. چرا بحث میکنی آقای دلبریان! می گفتم مسئولتان کیست؟ میگفت بالاخره نداریم، حالا مسئولمان را میخواهی این جاست. میگفتم سلام حاج آقا! میگفت آقای دلبریان! توضیح داد که نداریم، شما باز آمدی؟
یک نوبت رفتم تدارکات. دیدم سه چهار حلقه موکت گذاشته بود. یک شب، باد و خاک و طوفان راه افتاد آن هم گردوخاکهای خوزستان. با شهید امیر نظری آمدیم داخل اتاق به شهید جلیل محدثی گفتیم جلیل آقا میخواهیم مجوز بدهی. میخواهیم برویم دزدی! گفت کجا؟ گفتم لجستیک به ما موکت نمیدهد. میخواهیم موکت برداریم. گفت بروید صحبت کنید. گفتم در صحبت ما را پیچ میدهند. حوصله نداریم. گفت مواظب باشید که شناسایی نشوید. با شهید نظری سوار تویوتا شدیم. خودمان تنها رفتیم که بدآموزی نداشته باشد برای بسیجیها! پیرمرد بنده خدا آمد جلو. گفتم سلام علیکم حاج آقاجان. موکت میخواهم. گفت نامه دارید؟ گفتم بله حاج آقا. در را باز کرد. با تویوتا رفتیم به محل موکتها. به امیر گفتم بلند کن. چقدر زورمان زیاد میشد موقع دزدی! کانتینر ۱۲ متری را بلند میکردیم! پیرمرد تا رفت چراغ قوه را از دکه بردارد و بیاید، کارمان را کردیم. لوله موکتی که چند نفر نمیتوانند بلند کنند، بلند کردیم و انداختیم عقب تویوتا. پیرمرده رسید گفت برادر! رسیدش چی شد؟ برایش نوشتم واحد تخریب دو بندیل موکت برد، امضا، دلبریان. دوستان عزیز!
البته ضوابط را هم رعایت میکردیم. اگر در اهواز دو دقیقه با موتور سیکلت تریل آن طرف خیابان میرفتیم و یک آبمیوه یا بستنی میخوردیم، شب کمپوت که میدادند، نمیخوردیم. میگفتیم بابت بنزینی که روز مصرف کردیم. در وصیتنامهام نوشته بودم ننهجان اگر شهید شدم، سه کمپوت به جبهه بدهکارم! البته ننوشتم یک کارتن! فقط سه کمپوت. کار ما روی حساب و کتاب بود. فرهنگ دفاع مقدس فرهنگ سفیدپوستها نیست. فرهنگ کسانی است که با همه وجود ایستادند و جنگیدند. تمام آفتهایی که امروز در مملکت داریم، به خاطر این است که از فرهنگ دفاع مقدس دور شدیم. امروز هم باید با همان مظلومیتی که در جنگ بود، در عرصه فرهنگی هم کار را پیش برد. توقع نداشته باشید همه چیز برایتان مهیا شود.
هسته های مقاومت فرهنگی
مجید عسکری (مدیر موسسه نرم افزاری آرمان): همیشه فکر میکنم که این کلمه «هستههای مقاومت» که حضرت امام مطرح کردند چه پیشینهای داشته؟ حرکتهایی که این بزرگواران شروع کردند معنی این ایده است. حرکتهای آنان بعد از مدتی تبدیل به یک جریان شد. مشکل بسیاری از فعالیتهای فرهنگی ما هم در فضای بالاخص دولتی و کم و بیش در فضای مردمی این است که متأسفانه بعد از مدتی تبدیل به جریان نمیشود. برای گفتمانسازی و جریانسازی در امر فرهنگی و تبلیغی چند نگته و مولفه وجود دارد که اولینش کار فرهنگی اصیل است. کاری که ۱- به لحاظ محتوا غنی ۲- با پردازش خوب و ۳- مبتنی بر نیاز مخاطب است. متأسفانه بعد از دفاع مقدس در فضاهای فرهنگی ما جریانی از بچههای انقلابی و حزبالهی راه افتاد که میگفتند این حرفهای انقلابی دیگر جواب نمیدهد و به همین دلیل به کارهای ظاهری و ویترینی پرداختند. ما باید روی این تأکید کنیم که اصالت با محتواست و تفکر انقلاب اسلامی مخاطب دارد. برای همین میبینیم چند هزار تا از فلان کتاب فروش میرود، خیلی بیشتر از هر کتاب روشنفکریای که پولهای دولتی پشت سرش هست.
مسأله دوم که به نظرم یکی از اصول اساسی است و امثال ما در مجموعه های مستقل فرهنگی در حد توان خودمان رعایت کردیم؛ حرکت تدریجی همراه با استقامت است. همه ما ابتدا از یک زیر پله شروع کردیم. از یک جای سه متری و ده متری و بیست متری اما با آرمانهای بلند و افقهای بزرگ.
مولفه دیگری که من میخواهم در فضای فعلی فرهنگی کشور رویش تأکید کنم بحث تولید محصول است. مقام معظم رهبری در جلسهای که با دانشجوها و همچنین با دولتی ها داشتند، خیلی جدی تأکید کردند که ما کالاهای فرهنگی متناسب با عدالت و فرهنگ انقلاب تولید نکردیم. الان به صورت جدی نیازمند تولید کالاهای فرهنگی هستیم. متأسفانه رسیدن به توانمندی برای تولید یک کتاب، سیدی، بازی رایانهای و... اصلاً برای فعالان فرهنگی ما جدی نیست. دنبال این نیستیم که بعد از ۴ سال ۵ سال بتوانیم به حوزه تولیدی برسیم. اشتباه است که در سنجش این قضیه صرفاً کمّیت را ملاک مقایسه قرار بدهیم. کالای فرهنگی یعنی استقبال مخاطب. یعنی مخاطب هزینه میکند و پول میدهد یا خودش پوستر را چاپ میکند یا میخرد. این یعنی روی مخاطب تأثیر گذاشته است. این یعنی تبلیغ جریانساز و متفاوت است با کارهای کیلویی که در جاهای مختلف انجام میشود.
مولفه بعدی فعالیت تخصصی است. ما امروز نیاز به متخصص فرهنگی داریم. امروز باید کسی باشد که بگوید مثلاً من میتوانم یک کتاب را که چاپ شده به صورت مؤثر بفروشم. برخلاف خیلی از کارشناسان و مدیران که امروز در یک پستاند و فردا در پست دیگر، ما امروز به صنعتگران فرهنگی و یعنی مولدان و موزعان تخصصی در حیطه فرهنگ نیاز داریم.
نکته بعدی، حرکت مخلصانه و با اعتقاد و ایمان است.
مولفه دیگر نگاه جبههای و زنجیرهای است؛ یعنی اینکه آقای عاکف کتابش را چاپ کرد اگر به دست مخاطب نمیرسد خودش دنبال این بیفتد که کار را به مخاطب برساند و کار روی زمین مانده را تکمیل کند. نگاه این است که کار روی زمین مانده این جبهه را بردارند و خلأ موجود را پر کنند. مشکلی که ما در فضای فرهنگیمان داریم این است که خیلی از بزرگوارانی که میخواهند کار فرهنگی کنند نگاه به خلأ را جدی نمیگیرند. تولید در قالبهای مختلف هم اهمیت به سزایی دارد. کتاب خاکهای نرم کوشک چاپ شد، بعد فیلمش تولید شد. شنیدم که پیگیر کار مستند یا فیلم و سریال دیگری هستند. این باعث میشود که ما در عرصههای مختلف این جبهه فعال شویم.
خط مقدم ساختگی!
سعید عاکف: آقای اشراقی میگفت رفتم پیش امام. از من سؤال کرد آقای اشراقی اگر خدا به تو یک فرصت اجابت دعا بدهد و بگوید هر چه بخواهی اجابت میکنم، چه میخواهی؟ گفت از خدا علم اولین و آخرین را میخواهم. امام اخم کرد. از امام پرسید اگر خدا به شما یک همچین فرصتی بدهد چه میخواهید، امام فوراً فرمودند؛ عاقبت به خیری. این خاطره را در ادامه فرمایشات آقای دلبریان عرض کردم.
خاطرهای هم بگویم در مورد بحث سفیدپوستها و سرخ پوستها و سیاهپوستها. ۱۴-۱۵ ساله بودم و در پادگان شهید چراغچی مستقر بودیم. یک روز یکی از مسئولین آمد پادگان. اسم نمیآورم. بعداً ما فهمیدیم تحت عنوان سرکشی از جبههها آمده بود. این چیزی بود که جلوی چشم من و بعضی از دوستان ما که هنوز هستند اتفاق افتاد. در یک نقطهای دو سه سنگر ساختگی درست کردند. سه چهار تا رزمنده هم گذاشتند با گلوله قبضههای آر پیچی و اسلحه فلان. آنها هم شروع کردند به تیراندازی. از کادر بسته دوربین هم فیلمبرداری کردند، یعنی جنگ است. به اصطلاح یک شبه جنگ درست کردند. این آقا آمد و رد شد. بعداً از طریق خانواده فهمیدم که در تلویزیون این صحنه را به عنوان صحنه حضور ایشان در خط مقدم نشان داده بودند! کسانی هم بودند که مثل آیتا... یثربی امام جمعه کاشان یا آیتا... بهاءالدینی از بودن در جبهه پروایی نداشتند. آیتا... یثربی شیمیایی شد و هیچ وقت هم اجازه نداد که کسی روی این قضیه مانور بدهد. مقام معظم رهبری روزهای اول جنگ در فاصله چند ده متری با دشمن حضور پیدا کردند.
بنده یک رمانی دارم به اسم «رقص در دل آتش». کتاب خاکهای نرم کوشک با همه مصاحبهها و تحقیق و پژوهشش شش ماه هم طول نکشید، ولی رمان رقص در دل آتش حداقل سه سال وقت گرفت. ماجرایی در این رمان هست که مربوط میشود به جریانات سال ۶۹، ۶۸. بلافاصله بعد از جنگ افرادی روی کار آمدند که در یکی از این جریانات بلایی سر یک عده از دوستان بسیجی ما در تهران آوردند که بسیار جای تأسف دارد. این ماجرا داشت تبدیل میشد به یک جریان از جانب یک عده از افراد خاص که در بدنه نظام بودند. ماجرا از این قرار است که دوستان بسیجی ما که بعضی از اینها سابقه چند ساله حضور در جنگ را داشتند؛ رفته بودند یک خانه تیمی فساد و فحشا را جمع کرده بودند. قبل از آن رفته بودند دنبال مجوز برای چند مورد مشابه. مجوز نداده بودند. گفته بودند این وظیفه به عهده نیروهای نظامی و امنیتی است. وظیفه شما نیست. شما بروید به پایگاههای خودتان برسید و دعای توسل برگزار کنید. بچهها هم چون دیده بودند این بحث دارد روز به روز بیشتر رواج پیدا میکند آن هم در شمال تهران؛ با استناد به وصیت نامه حضرت امام، خودشان وارد کار شدند و بسیاری از موارد فساد و فحشا را به عنوان سند گرفتند و ثبت و ضبط کردند. اما در نهایت عوض اینکه افرادی که دست اندرکار مجلس فساد و فحشا بودند مجازات و توبیخ شوند؛ بچههای بسیجی دچار مصیبتی شدند که خدا میداند چقدر به امثال ما که کارشان را پیگیری میکردیم سخت گذشت. یکی از این آقایان که در این اتفاقات نقش داشت به بعضی از دوستان ما گفته بود من دست و پای بسیجیها را جمع میکنم و اینها را سرجایشان مینشانم! الان هم این افکار هست. در بسیاری از ارکان دولت و جاهای دیگر هم نفوذ دارند.
پیچاندن گوش مجری
صداوسیما که اصلیترین جریان تأثیرگذار در مباحث فرهنگی است از جمله مناطق نفوذ لیبرالهاست. یامینپور میگفت سعید قاسمی را که آوردیم برنامه «دیروز امروز فردا»، گوش ما را پیچاندند. با این که سعید قاسمی بیش از ده سال در رسانه پیدایش نشده بود. افکار لیبرالی در وجود یک سری از این افراد در زمان جنگ هم بود. با اینکه فرماندهی جنگ را داشتند، اما تفکر لیبرالی با پوست و استخوان اینها عجین بود. وقتی میدان پیدا کردند افکار مخفیشان را آشکار کردند و عناصر مؤثر ما را بیکار کردند. برنامه سعید قاسمی سه بار تکرار شد. بماند که چقدر سی دی این برنامه را تقاضا کردند. استقبال از برنامه «راز» که هیچ تبلیغی هم برایش نشده بود آقایان را متعجب کرد. چقدر سروصدا کردند که حسین بهزاد در برنامه راز بی ادبی کرده! بهزاد از «فاو تا فاو»ش معروف است، حاضر نبود اسمش را روی کتابهایش بنویسد. اگر سرقتها و تبهکاریهای یک عده نبود هرگز حاضر نمیشد اسمش روی کتابش باشد. خودم اولین کتابهایی که مینوشتم حاضر نبودم اسم بزنم. اما وقتی به اسم خودشان کتاب دیگران را چاپ میکنند، مجبور شدیم اسم بزنیم.
کتاب خاکهای نرم کوشک را حاضر نبودند نگاه کنند. یک سری از این آقایانی که مسئولیت داشتند و الان هم دارند مافیایی به اسم فلان انتشارات برای خودشان درست میکنند، چرا میلیاردی به حلقوم بعضی از انتشارات مثل سوره مهر پول میریزند و این طرف امثال مؤسسه آرمان با سیلی صورتشان را سرخ نگه میدارند. مگر آنها چه کار کردند؟! آیا غیر از این است که چهار نفر دارند که در ارگانها و ادارات نفوذ دارند و از تبلیغات مفت تلویزیون استفاده میکنند. ما چه مصیبتها میکشیم که بتوانیم یک طبقه پیدا کنیم و چهارتا کار انجام بدهیم.
اعتقاد آقای مسئول
عزیزان! نباید میدان را خالی کرد. البته این میدانی نیست که مختص نیروهای مردمی باشد. در فضای دولتی هم آدم های مخلص و فعال هستند. اما به هر حال میدان را نباید خالی کرد. روزگاری خالی شد و اثراتش را دیدیم. یکی از مسئولین فرهنگی شهر که میلیاردی پول در اختیار داردگفته بود که ما کتاب خاک های نرم کوشک را قبول نداریم تا بخواهیم برایش کاری بکنیم! در صداوسیما مسئولی دیدم که اتفاقاً از بچههای مشهد بود. مقام معظم رهبری در مورد شهید برونسی فرموده بود که فیلم ساخته شود. این آقا اعتقاد داشت که فیلم ساخته نشود. در جلسهای گفتم دردتان چیست؟ چرا نمیخواهید این کار را انجام دهید؟ ایشان در کمال بیادبی گفت «چون شهید برونسی بیسواد بوده! اگر این فیلم ساخته شود جامعه پذیرش ندارد». در همان جلسه گفتم چقدر شما نفهم و بیشعور هستی! طرف هم ناراحت شد که چرا اصول جلسه رسمی را مراعات نمیکنید!
راه شماره 18 - 19 : قلعه گنج انقلاب